سنت و مدرنیته؛ تقابل یا تعامل
۱۳۹۳ جمعه ۱۹ جدی
–
محمد جواد محسنی
جواب این سؤال بسته به نگاهی است که ما به مدرنیته و هم چنین سنت داریم. اگر سنت و مدرنیته را مجموعههایی بدانیم که سازههای مفهومی و عینی هر یک از آنها مانند یک دسته گل است و هیچ ربط و ارتباط منطقی و ارگانیکی میانشان برقرار نیست
سیر منطقی بحث ایجاب میکند که ابتدا از هستی و چیستی سنت و مدرنیته، سپس امکان تقابل یا تعامل، و آنگاه حوزههای تقابل و تعامل و سر انجام بایستههای تقابل و تعامل (که البته در این نوشتار محل بحث نخواهد بود) گفتگو شود.
در باب هستی سنت و مدرنیته اختلافی میان دانشمندان به نظر نمیرسد. در واقع همه آنها به وجود این دو وضعیت متفاوت مقرّ و معترفاند.
مدرنیته از ریشه مدرن، به معنای اکنون و زمان حاضر، اشتقاق یافته است. بنابراین، مدرنیته به لحاظ لغوی یعنی وضعیتی که اکنون وجود دارد. مدرنیته در اصطلاح به وضعیتی اشاره دارد که پس از قرون وسطا در غرب پدیدار شد. مدرنیته با نوعی گسست از دنیای مسیحیت غربی قرون وسطایی و با نوعی تغییر نگرش انسان نسبت به عالم و آدم آغاز یافت. در جهان مسیحی، و به طور کل در جهان سنت، خداوند یا موجودی قدسی محور و مدار عالم و آدم دانسته میشود و همه چیز میبایست با آن موجود قدسی یا خداوند، میزان و ردیف شود. در این گسست و تغییر نگرش، عالم و آدم مستقل از خداوند لحاظ گردید و انسان محور و مدار عالم گردید و تمام عالم بر محور انسان گرد آمد؛ در نتیجه در مدرنیته تمام امور ـ حتی وجود یا عدم خداوند ـ باید بر محور نیازها و خواستههای انسان تنظیم و تدبیر شود. این گسست البته یک پیوست هم داشت و آن پیوست به دنیای ماقبل مسیحی غرب، دنیای شرکآمیز یونان باستان، بود.
سنت وقتی در مقابل مدرنیته یه کار میرود، به معنای هر آن چیزی است که از گذشته (یعنی از قبل از دوران مدرن که گویا با رنسانس آغاز گردید) بر جای مانده است. مفروض این است که آنچه پیش از دوران رنسانس برجای مانده اموری از قبیل دین، زبان، هنر، برخی آداب و رسوم اجتماعی، اندیشههای جادویی و خرافی و امثال آن هستند. اما سنت در ادبیات اسلامی، به معنای گفتار، کردار و امضاء پیامبر(ص) و امامان معصوم(ع) است که این هم بدون شک متعلق به جهان سنت به معنای اول است.
اموری که از جهان سنت برجای ماندهاند، برخی بیهیچ مشکلی با مدرنیته سازگارند، مثل زبان، برخی مانند خرافات یا بعض آداب و رسوم اجتماعی و امثال آن برای ما ارزش و اهمیت ندارند، اما برخی دیگر، مانند دین، هم مهم هستند و هم روابط پیچیدهای با مدرنیته دارند و جای تأمل در امکان تعامل آن با مدرنیته وجود دارد. نکته بسیار مهمی که باید به آن توجه کرد این است که به لحاظ عینی وقتی در کشورهای اسلامی، از جمله کشور خود ما افغانستان، از تقابل یا تعامل سنت و مدرنیته گفتگو میشود، عملاً بحث به موضوع دین و مدرنیته یا به تعبیر دقیقتر به رابطه اسلام و مدرنیته منحصر میشود. بنابراین، بجای بحث از سنت و مدرنیته، میتوان پرسش را به رابطه اسلام با مدرنیته برگرداند.
تغییر نگرشی که در مدرنیته رخ نمود، در حوزه هستیشناسی به نوعی هستیشناسی سکولار انجامید که در آن توجه انسان فقط به همین عالم محسوس و مادی منعطف است. سکولاریسم، در روایتی افراطی به الحاد یا ماتریالیسم هستیشناختی میانجامد که در آن تمام عوالم فراحسی و فرامادی ـ مبدأ و معاد ـ مورد انکار قرار میگیرد و عالم هستی در همین عالم محسوس و مادی منحصر میشود؛ اما در روایتی معتدلتر که فقط به راززدایی از عالم اکتفا میکند، به لاادریگری هستیشناختی میانجامد. در اینجا هرچند هستی عوالم فراحسی و فرامادی ـ مبدأ و معاد ـ انکار نمیشود، اما وجود آنها نادیده انگاشته میشود و یا حداقل تدبیر و دخالت این هستیهای ماورایی در این عالم محسوس مورد غفلت قرار میگیرد. درنتیجه، برخلاف جهان سنت که در آن طبیعت، تاریخ و جامعه تجلی مشیت الهی هستند، عالمی که ما با آن سروکار مییابیم عالم خودسامان و بیهدف تلقی میشود. اینجا است که اولین بذر نهیلیسم افشانده میشود و همینجا است که استعاره خدای ساعتساز نیوتن شکل میگیرد که در آن خداوند تنها علت موجده جهان است، اما علت مبقیه آن نیست، و به این ترتیب تدبیر و ربوبیت تکوینی الهی نسبت به عالم طبیعیت و ربوبیت تکوینی و تشریعی خداوند نسبت به انسان مورد انکار واقع میشود. زیرا انسان نیز در این تلقی خودفرمانروا و بینیاز از راهنمایی موجودات فراطبیعی است. براین اساس، در مقام عمل که سکولاریسم میکوشد زندگی انسان را در جهانی راززدوده یا مادی محض، ساماندهی کند فرقی چندانی میان این دو روایت از سکولاریسم وجود ندارد.
مدرنیته در حوزه معرفتشناسی با اقتناع به عقل مفهومی و تجربۀ بشری، به انکار عقل قدسی و در نتیجه نفی مرجعیت معرفتی وحی و همچنین شهود عرفانی میپردازد. دستاورد عقل مفهومی فلسفههای مدرن است که با دکارت شروع و در کانت پایان مییابد. کانت با اعتقاد به شکاکیت ساختاری (عدم توانایی ذهن بر درک نومن) فلسفه (به معنای بحث از احکام وجود بما هو وجود) را به معرفتشناسی تقلیل داد، و با این کار پایان متافیزیک و مرگ فلسفه را اعلام کرد. بدینسان، طولی نکشید که عقلگراییِ منحصر به عقل مفهومی، منزل به حسگرایی سپرد. رهآورد حسگرایی برای بشر مدرن پوزیتویسم بود که با تعریف علم به گزارههای آزمونپذیر، تمام دستاورهای عقل نظری و عملی را متعلق به حوزه جهل بشر شمرد. با غلبه پوزیتویسم، علوم تجربی با جایگزینی تبیین مکانیکی جهان بجای تبیینهای غایی (هدفمندی رویدادهای) عالم، میداندار عرصه معرفت گردید. با محدودیتهایی که در علوم تجربی رخ نمودند، پوزیتویسم نیز میدان را به نسبیگرایی معرفتی و فرهنگی وا نهاد و علم به جای ادعای کشف واقع، هویت اجتماعی و تاریخی پیدا کرد و در نتیجه علم و خرافه در کنار هم از ارزش برابر برخوردار شدند.
در حالی که در جهان سنت علاوه بر عقل و تجربه، وحی و شهود عرفانی که ریشه در عقل قدسی دارند، نیز از حجیت معرفتشناختی برخوردارند و کاشف حقیقت دانسته میشوند. دستاورد وحی برای بشر «دین» است و دستاورد شهودات صادق عرفانی نیز حقایقی هستند که تنها با عقل مفهومی یا تجربه نمیتوان به آن حقایق رسید و آنها را کشف کرد. بنابراین، عقل و تجربه در طول وحی و شهود کاشف حقیقت و راهنمای سعادت انسان شمرده میشوند و لذا بشر در زندگی فردی و اجتماعی خود نیازمند و محتاج به دین تلقی میشود.
در حوزه انسانشناسی، وقتی انسان محور و مدار عالم گردید، حداقل دو پیامد آشکار داشت: اولاً تعریفی از انسان شکل گرفت که آشکارا رنگوبوی ماتریالیستی داشت. مرادم از ماتریالیسم در اینجا ماتریالیسم هستیشناختی ـ الحادی ـ نیست، بلکه نوعی ماتریالیسم انسانشناختی است که انسان را به همینگونه زیستی خاص ـ بریده از مبدأ و معاد ـ تقلیل میدهد و صرفاً لذتجویی و برآوردن همین تمایلات زیستی ـ بدون هیچ ملاحظهای نسبت به ارزشها و کمالات روحی و یا سعادت ابدی انسان ـ است که محور اصلی زندگی قرار میگیرد. انسان کامل در این بینش کسی است که هرچه بیشتر بتواند نیازهای زیستی خود را تأمین کند و بیشترین لذت را از همین زندگی که فقط یکبار شانس آن بهش داده شده، ببرد. در پیوند با این مقوله «دولت رفاه» پدید میآید که هدف آن به جای تأمین سعادت افراد فقط تأمین رفاه مادی آنان به منظور امکان لذتجویی بیشترشان است. ثانیاً در بینش مدرن، هویت انسان در ارتباط با انسانهای دیگر تعریف میشود، اگر دقت کنیم ریشه همه هویتهایی که امروزه به نام هویت ملی خوانده میشوند، دقیقاً در همین جا نهفته است؛ بین مجموعه آدمهایی که در یک سرزمین زندگی میکنند و منافع مشترکی دارند، نوعی پیوند انتزاعی به وجود میآید که اسم آن را هویت ملی گذاشتهاند. آدمیان در دنیای امروز، بر اساس فضایل و رذایل اخلاقی یا ارزشهای روحی و کمالات نفسانی ارزیابی نمیشوند، بلکه بر اساس پیوندهایی که با یکدیگر دارند «شهروندان»ی برابر تلقی میشوند. این همان هویت ملی است. در پیوند با این مقوله است که «دولت ملی» پدید میآید. وظیفه دولت ملی علاوه بر حفظ قلمرو، خدمت به تنها «شهروندان» است و دقیقاً همین جا است که انسانیت و ارزشهای انسانی در پای «ملیت» و به نام «منافع ملی» کشورها قربانی میشود.
اما در جهان سنت، انسان بر محور و مدار خداوند و در پیوند با معاد تعریف میشود؛ لذا انسان هویت خود را در پیوند با خداوند میجوید و به همین خاطر، انسان کامل و انسان نمونه کسی است که بیش از همه رنگ و بوی الهی داشته و از فضایل اخلاقی و کمالات نفسانی بیشتری بهرهمند باشد. در این تلقی، عالیترین هدف انسان، نه رسیدن به رفاه مادی و لذتجویی، بلکه سعادت ابدی است و عالیترین وظیفه انسان عبادت ـ اطاعت از دستورات الهی ـ و عالیترین مرتبه انسانیت عبودیت دانسته میشود که وی را به سعادت ابدی میرساند. دولتی هم که در جهان سنت شکل میگیرد دولتی است که بیش از تأمین رفاه مادی، در پی تأمین سعادت آدمیان است و میکوشد زمینه را برای کسب سعادت توسط رعایا فراهم نماید. جامعهای هم که در این جهان شکل میگیرد بر اساس اخوت دینی است و معیار سنجش آدمیان، بیآنکه لزوماً برابری ذاتی آنان انکار شود، میزان انقیاد و اطاعت آنان از دستورات الهی است که در ادبیات دینی تقوا نامیده میشود.
نتیجهای که از گفتار فوق میتوان گرفت این است که هر یک از سنت و مدرنیته، از یک مفهوم کانونی برخوردارند که مفاهیم دیگر بر محور و مدار آن میچرخند، همانگونه که سیارات منظومه شمسی بر گرد خورشید و بر محور و مدار آن میگردند. این مفهوم کانونی، برخی مفاهیم را به استلزام منطقی جذب و برخی دیگر را به تناقض منطقی طرد میکند. بنابراین، در بحث تعامل/تقابل سنت و مدرنیته، پیش از همه شناسایی آن مفهوم کانونی و روابط منطقی میان مفاهیم و سازههای آن دو، لازم و ضروری است. به نظر میرسد آنچه روح مدرنیته را تشکیل میدهد و بر تمام اعضا و جوارح آن سلطه و فرمانروایی دارد، سکولاریسم است. اگر تعبیر «روح» به دلیل غیرمحسوس بودن و رازآمیز بودن آن با ادبیات مدرن ناسارگار به نظر میرسد، سکولاریسم را حداقل میتوان به منزله خونی تلقی کرد که در تمام مویرگهای جهان مدرن جاری و ساری است و مواد لازم حیاتی را به سلولها و تک یاختههای آن میرساند.
در مقابل، روح سنت، موجودی قدسی است که هم آفریننده عالم است، هم عالِم مطلق و حکیم است، هم قادر مطلق است، لذا تمام عالم نیازمند اراده، اداره و تدبیر حکیمانه او است. به همین دلیل، او مدیر و مدبر عالم است و آنی و لحظهای از کار تدبیر امور عالم، حتی افتادن برگی از درخت، غافل نیست (لایشغله شغل عن شغل و لا سمع عن سمع)، بنابراین، طبیعت و تاریخ، زندگی و مرگ، سلامت و بیماری، فقر و آسایش، و …، همه، تجلی مشیت و اراده حکیمانه او است. در جهانبینی سنتی خداوند محور و مدار همه چیز است و جوهر انسان در تعبد و خداگونه شدن به فعلیت و کمال میرسد، اما در جهانبینی سکولار خود انسان محور و مدار همه چیز میشود و جوهر انسان در تأمین نیازمندیهای مادی و لذایذ دنیوی تحقق مییابد.
با توجه به آنچه گفته شد تقابل میان سنت و مدرنیته آشکارتر از آن است که نیازمند هیچ توضیحی باشد، فقط این پرسش میماند که آیا تعامل میان سنت و مدرنیته امکان دارد؟
جواب این سؤال بسته به نگاهی است که ما به مدرنیته و هم چنین سنت داریم. اگر سنت و مدرنیته را مجموعههایی بدانیم که سازههای مفهومی و عینی هر یک از آنها مانند یک دسته گل است و هیچ ربط و ارتباط منطقی و ارگانیکی میانشان برقرار نیست، در این صورت پاسخ مثبت است و امکان تعامل در همه ساحتها وجود دارد. ولی همانگونه که توضیح داده شد، واقعیت غیر از این است و سنت و مدرنیته مجموعههایی مجزایی هستند که پیوند میان سازههای مفهومی هر یک از آنها از نوع ارتباط منطقی است؛ یعنی میان سازههای مفهومی سنت با یکدیگر نوعی ضرورت و استلزام منطقی برقرار است و همچنین سازههای مفهومی مدرنیته نیز با یکدیگر پیوند و استلزام منطقی دارند. در نتیجه ارتباط میان سازههای عینی آنها از نوعی پیوند ارگانیک است و مانند یک دستهگل صرفاً رابطه همنشینی ندارند، بلکه نوعی استلزام و ضرورت وجودی و عینی نیز میان این سازهها وجود دارد. در این صورت امکان تعامل بسیار مشکل و در حوزههای خاصی محدود میشود.
توضیح آنکه ضرورت و استلزام منطقی میان مفاهیم، همیشه و همهجا، یکسان نیست بلکه این استلزامات و ضرورتها حالت تشکیکی دارند. گاهی میان دو مفهوم استلزام طرفینی (دوطرفه) برقرار است که به آن ملازمه یا تلازم میگویند؛ گاهی میان آنها استلزام یک طرفه است و در نتیجه یکی از مفاهیم «لازم» و دیگری «ملزوم» نامیده میشود. در این جا نیز گاهی استلزام، «بیّـِن» و آشکار است و گاهی ناآشکار و خفی است که از اولی به عنوان «لازم بیّـِن» و از دومی به «لازم غیربیّـِن» تعبیر میکنند؛ در هردو مورد گاهی «لازم اعم» است و گاهی »لازم اخص». آنچه در ادبیات منطق، لوازم منطقی (به اقسام مختلفش) نامیده میشود، در واقع همان اموری هستند که در علوم درجه اول ـ علوم طبیعی و انسانی ـ «ویژگیها یا شاخصها» خوانده میشوند. بنابراین، وقتی از منطقی از لوازم مدرنیته صحبت میکنیم، این «لوازم» در ادبیات علوم اجتماعی و انسانی به معنای ویژگیها و شاخصهای مدرنیته است.
همانگونه که در عالم طبیعت، پیوند زدن هر ارگانی به ارگان دیگر(در یک نوع واحد) و یا پیوند زدن تمام گونههای زیستی به یکدیگر امکان ندارد، در امور انسانی و نظری ـ از جمله بحث تعامل سنت و مدرنیته ـ نیز امکان تعامل میان آن دو در همه سطوح و ساحتها وجود ندارد. بنابراین، به لحاظ منطقی تعامل میان سنت و مدرنیته تنها در حوزه لوازم اعم؛ یعنی شاخصها ویژگیهایی که خاص مدرنیته نیستند، ممکن به نظر میرسد. شاید بتوان توسعه، علم، تکنولوژی، دیوانسالاری، دموکراسی، فرهنگ بهداشت و امثال آن را از ویژگیها و شاخصها (لوازم اعم) مدرنیته دانست. به نظر میرسد این امور به لحاظ منطقی ملازم با مفهوم کانونی مدرنیته (سکولاریسم) یا از لوازم اخص آن نیستند، در نتیجه میتوان آنها را به درخت سنت پیوند زد و از آن میوه مورد نظر را ـ هرچند با طعم و رنگ دیگری ـ به دست آورد.
در باب رابطه سنت و مدرنیته چهار امکان وجود دارد که برخی از آنها در افغانستان هم عملی شده است:
الف) نفی مدرنیته؛ کاری که بنیادگرایی دینی از قبیل وهابیت، اخوانیسم، طالبانیسم، و … انجام میدهند.
ب) نفی سنت؛ کاری که تاحدودی امان الله خان در دوران زمامداریاش انجام داد و هم چنین دینستیزی کاملی که کمونیستها در دوران معاصر به منصه اجرا گذاشتند، میتواند نمونههایی از نفی سنت تلقی شود.
ج) عصری کردن دین یا تفسیر مدرن از سنت؛ کاری که در دورههای آغازین آشنایی جهان اسلام با غرب جدید، توسط سرسیداحمدخان هندی و روشنفکران امثال وی صورت گرفت. تجربه نشان داده است که همه این سه جریان به دلیل عدم توجه به واقعیتهای اجتماعی، نیازها و ضرورتهای زمان محکوم به شکست است.
د) برخورد گزینشی و اخذ لوازم اعم مدرنیته؛ این همان کاری است که مصلحان دینی از زمان سید جمال الدین افغانی تا کنون در صدد انجام آن بودهاند. آنها کوشیدهاند با مدرنیته برخورد گزینشی نمایند و از مدرنیته اجزا و اموری را که با دین در تناقض نمیدیدند مانند صنعت و تکنولوژی، دانش و علم، معماری و راهسازی، وسایل ارتباط جمعی و … ، اخذ کنند و از آن در جهت باروری هرچه بیشتر سنت استفاده کنند. اگر این امور را ملازم یا لازم اخص مفهوم کانونی مدرنیته تلقی نکنیم، بدون شک میتوان آنها را اخذ و از آنها در جهت ترقی و پیشرفت کشور استفاده کرد بی آنکه آسیبی به دین و عنعنات سنتی وارد آید.
آیا مدرنیته در افغانستان وارد شده است؟ آیا افغانستان کشوری مدرن است؟
در جواب باید گفت که مدرنیته پدیده بسیطی نیست، بلکه ابعاد، سطوح و ساحتهای متفاوتی دارد. بدون شک ما با برخی از لایههای سطحی و محسوس مدرنیته آشنایی و سروکار داریم و از آنها در زندگی روزمره خود در افغانستان استفاده میکنیم ـ تأکید میکنم که فقط استفاده میکنیم. به عنوان نمونه به این موارد میتوان اشاره کرد: شهرنشینی، شهرسازی و معماری مدرن، تکنولوژی جدید (بخصوص اسباب و وسایل ارتباطی مدرن از هواپیما تا ماهواره و اینترنت نسل چهارم) نهادهای مدرن (دولت، مجلس، نظام قضا، پلیس و ارتش ملی، نظام انتخابات و …) دیوانسالاری مدرن و امثال آن. البته فراموش نباید کرد که در همه این زمینهها هنوز دچار «تأخر فرهنگی» هستیم، یعنی، با فرهنگ معنوی یا به قول اهل کامپیوتر با بعد نرمافزاری این امور پاک بیگانهایم یا دستکم آشنایی کامل با آنها نداریم؛ به عبارت دیگر ما تاکنون فقط به ظواهر مدنیته قناعت ورزیدهایم و به ساحتهای باطنی آن هرگز ورود پیدا نکردهایم. ما نه تنها این امور را مطابق با عینیات جامعه افغانستان و نیازها و ضرورتهای آن بازخوانی و صورتبندی نکردهایم، بلکه به صورت کاملاً طوطیوار از دیگران تقلید کردهایم؛ مثلاً انتخابات برگزار میکنیم اما با فلسفهای که در پشت انتخابات و دموکراسی نهفته ناآشناییم، انواع و اقسام موتر وارد میکنیم، اما از فرهنگ ترافیک بیخبریم، در دانشگاه میرویم چاقوکشی میکنیم! دواهای شیمیایی را خودسرانه و بدون رعایت دستور پزشک مصرف میکنیم و بدتر آنکه اصلاً در قاموس ما چیزی به نام تاریخ مصرف دوا وجود ندارد! برای ساختن هویت ملی تمام سابقه فرهنگی، تمدنی و تاریخی کشور را حراج میکنیم و بر باد میدهیم و ملتی میسازیم که هیچ ریشهای در تاریخ ندارد؛ ملت بیریشه! و بی اصل و نسب! که بابای آن ظاهرشاه است و بابه کلانش میرویس یا احمدشاه ابدالی. صدها نمونه دیگر از این گونه میتوان مثال زد. اما از ساحتهای عمیقتر یا لایههای معنوی مدرنیته، از قبیل جهانبینی مدرن، تفکر مدرن، عقلانیت مدرن، هویت مدرن و امثال آن، بدون شک، هنوز نسیمی به جامعه افغانستان نوزیده است. البته فراموش نباید کرد که در این حوزهها امکان تعامل و همنشینی میان سنت و مدرنیته هم وجود ندارد بلکه در آن جا فقط باید بحث از جانشینی یا انتخاب میان سنت و مدرنیته کرد.
هم چنین ناگفته نباید گذاشت که ما به همه لوازم اعم یا شاخصههای عام مدرنیته که علی الفرض با دین هم سر سازگاری دارند، دست نیافتهایم؛ به همین خاطر، هنوز از بسیاری از شاخصههای عام مدرنیته که اتفاقاً بسیار مهم و مشکلگشا هم هستند، مثل توسعه اقتصادی و صنعتی، تولید علم، بومیسازی تکنولوژی، فرهنگ بهداشت و امثال آن، به دلیل آنکه به اصطلاح سرمایهبر هستند و نیاز به سرمایه و امکانات مادی دارند در کشور ما خبری نیست. شاید مهمترین دلیل این عقبافتادگی، گذشته از جنگ و ناامنی سراسری، فقدان مدیریت صحیح منابع داخلی و کمکهای خارجی در طول دورانهای اخیر، بوده است. با توجه به مجموع آوردههای فوق، به طور خلاصه میتوان گفت که افغانستان تازه در راه مدرن شدن گام گذاشته است و شاید دقیقتر آن باشد که بگوییم تازه تصمیم گرفته است در این راه گام بگذارد. بنابراین طرح اینگونه مباحث هم پربیراه نخواهد بود.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
منبع : http://myurozgan.com/