قصیده درب نیم سوخته
تک درختی بودم و نجار پایم را برید
تا نباشم در کنار نخل های پر امید
کوچکم کرد، آب گشتم در میان دوستان
تکه هایم را به سوی کارگاهش می کشید
پیش او یک تپه هیزم دیدم و قلبم گرفت
هرکه می آمد فقط یک ذره هیزم می خرید
تازه بودم، خیس بودم، خام بودم، بعد از آن
لحظه خشکیدنم با این مصیبت سررسید
با خودم گفتم چرا هیزم، مگر خرما چه بود؟
جای آتش سایه ای بودم…نسیمی می وزید
هی دعا کردم نسوزاند مرا نجار بعد…
ناگهان زل زد به من انگار حرفم را شنید
با نوازش های پی در پی دلم را صاف کرد
آن سیاهی های قلبم را ز جسمم می برید
من که از رخت درخت خود به بیرون آمدم
او مرا اینک برای درب بودن برگزید
کل هیزم ها به حالم غبطه میخوردند، وای-
کینه ای بودند هیزم ها به مقدار شدید
جفت و جورم کرد او با چار چوبی از خودم
زیور آلاتی برای من از آهنگر خرید
فکر می کردم دگر در نیستم آدم شدم
من در بیت خدا گشتم تماشا می کنید؟
گوئیا اینجا خدا دارد سکونت می کند
معنی نثر صریح آیه “حبل الورید”
پشت من فرش زمین اما مقابل عرش بود
حد فاصل بین این ها را خدا در آفرید
آن طرف جای عبوری چون عوام الناس بود
این طرف جبریل می آمد برای بازدید
هر زمانی فاطمه رد میشد از من ناگهان
بوی پیغمبر مداوم بر مشامم می رسید
بعد پیغمبر کمی احوال اینجا فرق کرد
ذهن مردم سوق رفته سمت افکار پلید
وای دیدم لشکری از جنس هیزم های خشک
با هجومی وحشیانه رو به سویم می دوید
گفتم اینجا خانه خورشید و ماه کوثر است
من هم از جنس شما هستم به یادم آورید
تاکه هیزم شعله شد دیدم جهنم داد زد
آیه نازل شد برای کافران “هل من مزید”
جزر و مد شعله ها با ماه هم خوانی نداشت
ماه ثابت پس چرا آتش زبانه میکشید؟
من دری بودم دقیقا بین زهرا و عدو
صحنه ای دیدم کسی در خواب هم آن را ندید
شعله بالا رفت و زیور های من را سرخ کرد
کاش نجار انتهای میخ در را می برید
سرخ میشد جسم من از آتش و خجلت ز ماه
سینه ام با سینه زهرا چرا در هم تنید؟
واژه ها میسوزد و مضمون من آتش گرفت
ردی از اشک قلم بر روی کاغذ می خزید
قبل از این موضوع من با چشم خود دیدم که با-
چادر خاکی خود دنبال حیدر می دوید
تا که زهرا بود حیدر با کسی بیعت نکرد
جمله “الصبر مفتاح الفرج” باشد کلید
هم علی با فاطمه هم فاطمیه با علی
کاش میمردم نمی دیدم علی را نا امید
من شدم پا سوز خانه سینه سوز فاطمه
تک درختی بودم و ای کاش آبی میشدم…?
منبع : وبلاگ
شعر/ درب نیم سوخته
تــا بـه قیـــامـت بـه خــــدا دوختـه چشم نبی(ص) بر در نیم سوختــه
عـــالــم و آدم همــه مـی پـرسنـد خشـــم خـــدا را کــه بــرافـروختــه
وای از آن صحنه که بینـد علی(ع) فاطــمه(س) را میـخ به در دوختــه
کینه زهـرا(س) و علــی(ع) را چرا خصـــــم در اندیشـه اش اندوختــه
در عجب از خصم شدم کـز چه رو رســـــم جـــوانمـــردی نیـامـوختـــه
شـد خسـرالاخــره آن کـه چنیـن دیـــن بــه زر نــاســــره بفـروختـــه
بـه بیـت الاحـزان، تو بسوز “صادقا” اجـــر بهشـت گــرفتـه دلســوختـه
صادقعلی رنجبر
منبع : وبسایت