نارون
لغتنامه دهخدا
نارون . [ نارْ وَ ] (اِ) ناروان . (برهان قاطع). درختی است بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار. (غیاث اللغات ) (از جهانگیری ). درخت بسیارسایه است ، همیشه جوان ، به زمستان و تابستان یکی باشد، برگش به برگ بید مانند است . (نزهة القلوب ). درختی است سخت راست بالا و پیشه وران از چوب آن دست افزار و آلات سازند. (صحاح الفرس ) (از اوبهی ). و باشد که قامت خوبان را به سبب تناسب و راستی بدان تشبیه کنند. (صحاح الفرس ). بشکال . شجرةالبق .دردار. (بحر الجواهر) دارون . ناروان . ناروند. پشه غال . پشه دار. پشه خانه . سده . سدق . آغال پشه . سارخکدار. سارشکدار. ناژبن . بوقیصا. خوش سایه . سایه خوش . نشم الاسود. سیاهدرخت :
همیشه تا ز درخت سمن نروید گل
برون نیاید از شاخ نارون نارنگ . فرخی .
منبع وبسایت لغت نامه دهخدا
همی تا چو قمری بنالد ز سرو
نوا برکشد بلبل از نارون .
فرخی .
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری .
بر دم طاوس خواهی کرد نقشی خوبتر
در بهشت عدن خواهی کشت شاخ نارون .
منوچهری .
در باغ بنوروز درم ریزان است
بر نارونان لحن دل انگیزان است .
منوچهری .
کله چون نارون پیشش نهادم
به استغفارچون سرو ایستادم .
نظامی .
من میوه دار حکمتم از نفس ناطقه
وایشان ز روح نامیه جز نارون نیند.
خاقانی .
اهل شروان چون نگریند از دریغ او که مرغ
گر شنیدی بر فراز نارون بگریستی .
خاقانی .
آن چنان راستی که قد تو را
به دعا شاخ نارون خواهد.
کمال اسماعیل .
– نارون بالا ؛ راست بالا.کشیده قامت :
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناردان لب لعبتی در ناردان شهد و لبن .
سوزنی .
گلنار پارسی . (برهان ). قسمی از انار که آن را گلنار فارسی گویند گلش کلان و صدبرگ باشد بغایت انبوهی و نهایت سرخی ، در مقدار برابر گل سرخ . (غیاث اللغات ) :
بتی که چون برخ و قامتش نگاه کنند
گمان برند که گلنار بار نارون است .
امیر معزی (از شعوری ).