پروفسور برومند
[ad_1]
پروفسور برومند پدر نفرولوژی سرزمین من چهره آشنایی از بهر اهالی روستاهای هیرمند است. سال گذشته وقتی به منظور یاد مادر مدرسهای را در روستای جهان تیغ بنا کرد کلنگ مدرسه دیگری را در روستای بسمالله دهمرده به منظور زمین زد واینک متعهد شد تا شرایط تحصیل دانشآموزان مستعد اینها روستا را فراهم کند. وعدهای از بهر اینکه بسیار زود محقق شد واینک چندی قبل مدرسه
6 کلاسه اینها روستا توسط حضور دکتر برومند واینک همسرش واینک در میان خوشحالی بچههای روستا افتتاح شد.
[ad_2]
دکتر بهروز برومند از بزرگان پزشکی معاصر ایران است. او را پدر نفرولوژی مدرن ایران مینامند. وی نخستین پزشکی است که در سطح آسیا بورد نفرولوژی گرفت. دکتر برومند تاکنون چهار دوره رییس انجمن نفرولوژی ایران بوده است. او از بانیان و نخستین رییس دانشگاه علوم پزشکی ایران بوده است. دکتر برومند در راهاندازی پیوند کلیه در ایران در دهة 70 میلادی نقش تعیین کننده داشت و تا امروز این کار را با قدرت و پشتکار تمام ادامه داده است. دکتر برومند تحصیلات عالی خود را در دانشگاه تهران و نیز دانشگاه جرج تاون در آمریکا انجام داده است. وی در بیشتر دانشگاههای ایران با سمت استادی تدریس کرده و شاگردان بسیاری تربیت کرده است. پدر نفرولوژی ایران همچنین بیش از نیم قرن در مبارزات سیاسی و آزادیخواهانه در ایران معاصر شرکت فعال داشته و در این مسیر تاکنون 5 بار دستگیر و زندانی شده است. دکتر برومند برندة جایزة انجمن بینالمللی نفرولوژی در سال 2015 شد و نخستین پزشکی است که به این افتخار دست یافته است.
گفت و شنیدی با استاد دکتر بهروز برومند
آقای دکتر، در آغاز مختصری از زندگیتان بفرمایید؟
من در 16 فروردین سال 1319 خورشیدی در شهرستان علیآباد متولد شدم. مثالی هست که میگویند علیآباد هم شهری شده. آنجا هم شهری شد به اسم شاهی. در محلة حسنآباد به دنیا آمدم. پدرم بازرگان و در شهمیرزاد به دنیا آمده بود و مادرم اهل اصفهان بود. آن زمان نه کامپیوتر بود نه سرگرمیهای دیگر. تفریح ما این بود که برویم کنار راهآهن سکههای دهشاهی را بگذاریم زیر چرخهای قطار تا هنگامی که چرخها از روی آنها رد میشدند صاف و بزرگتر بشوند. دربارة ساختار بدن موجودات زنده کنجکاو بودم. یادم میآید غورباقة مرده را میشکافتم تا ببینم درونش چیست؟ هم با طبیعت بسیار خو گرفته بودم و هم به موجودات زنده توجه داشتم. در همان شاهی مدرسه رفتم. شهرستان شاهی یک بخشی داشت به نام قادیکلا. در سال 1327 خورشیدی در قادیکلا آتشسوزی بزرگی شده بود. آن زمان پدرم هم رییس جمعیت شیر و خورشید سرخ شاهی بود و هم رئیس انجمن شهر شاهی، و تجارتخانهاش را که در تنها میدان شهر بود تبدیل کرده بود به یک گونه درمانگاه که باند و گاز و وسایل پانسمان در آنجا گذاشته بود. مردم میآمدند و کمک میگرفتند. آن رویداد شاید نخستین انگیزة من برای روی آوردن به دانش پزشکی بود، اینکه میدیدم کسانی که میآیند خوشنود برمیگردند، من را به سوی دانش پزشکی کشانید. آموختم از این راه میتوانم کاری انجام دهم و از درد مردم بکاهم. کلاس چهارم بودم پدرم درگذشت، در سالی که اوضاع تجارت خیلی خوب نبود و شاید همین باعث شد که من در رفاه بزرگ نشوم.
چند سال پس از درگذشت پدرم ما به تهران آمدیم. در دبیرستان رهنما در خیابان شاپور نامنویسی کردم. سال 1330 خورشیدی و با ملی شدن صنعت نفت همزمان بود. من به دبیرستان هم که رفتم، مانند بچهای بودم که از دهات آمده بود، آنجا درسهای سختی گرفتم که از دید خودم آموزنده بودند. برخورد با بچههایی که در تهران بزرگ شده بودند برایم یک چالش دشوار و آموزنده بود. در دبیرستان آموختم که روند زندگی در شهرستان با زندگی در تهران یکسان نیست. من یاد گرفتم که برای پیشرفت باید بیشتر بکوشم. به روشنی تفاوت فرهنگهای گوناگون در ساختار ذهنی من تأثیر زیادی گذاشت و من را آماده نمود که روی پای خودم بایستم.
به یاد دارم در کلاس نهم به همکلاسیهای خودم که در امتجان تجدید شده بودند درس میدادم و برای هر ساعت پنج تومان میگرفتم و دیدم آموزش دادن را دوست دارم.
سه سال دوم را در دبیرستان ادیب تهران گذرانیدم. در آن زمان باور داشتم و میدانستم که باید خستگیناپذیر درس بخوانم. در سه سال دورة دوم دبیرستان شاگرد اول دبیرستان ادیب بودم. سال آخر دبیرستان شاگرد اول تهران شدم. تنها کنکوری که در آن شرکت کردم کنکور پزشکی بود و به عنوان نفر هفتم کنکور وارد دانشکدة پزشکی دانشگاه تهران شدم.
من از همان ابتدا در یک جو پر از تنش و چالش بزرگ شدم. از آنرو که با سرور «داریوش فروهر» بستگی فامیلی داشتم از زمان دانشآموزی با کوششهای میهندوستانه و ملیگرایانة «حزب ملت ایران» آشنا شدم و به شبکة دانشآموزان حزب پیوستم. درون خانواده من را «رضا» صدا میزدند در حالی که در شناسنامه نامم بهروز بود. در حزب هم مرا به نام رضا میشناختند.
چه سالی وارد دانشگاه شدید؟
در 1337 در کنکور ورودی دانشکدة پزشکی دانشگاه تهران به عنوان نفر هفتم پذیرفته شدم و چون از میان دانشجویانی که در مازندران به دنیا آمده بودند رتبة نخست را داشتم هر ماه دویست و پنجاه تومان از بنیاد پهلوی بورس میگرفتم. سال سوم دانشکدة پزشکی که کوششهای آزادیخواهانه بسیار اوج گرفت، و من نفر اول انتخابی کمیتة دانشجویان دانشکدة پزشکی دانشگاه تهران شدم. آقای «عباس شیبانی» هم بود که نفر پنجم شد.
این مقدمه را گفتم که روشن شود من از همان دوران درگیر کوششهای آزادیخواهانه و میهندوستانه بودم و هم اینکه درس میخواندم. یادم است که بخش زیادی از درسهایم را در بازداشتگاهها خواندم. البته از سال پنجم پزشکی «بنیاد پهلوی» از کوششهای من بر ضد حکومت دست نشاندة شاه آگاه شد و به اشارة ساواک کمک هزینة تحصیلی من را دیگر ندادند.
خاطرۀ خاصی از آن دوران دارید که مایل به تعریفش باشید؟
خاطرة خوشی از آن دوران دارم. من همزمان با دانشجویی برای به دست آوردن هزینه دانشجویی و مبارزه کار هم میکردم. ویزیتور دارویی بودم. تظاهراتی بود. در برابر منزل روانشاد «اللهیار صالح»، رهبر جبهة ملی ایران که در خیابانی روبروی درب اصلی دانشگاه بود گرد هم آمدیم. در این هنگام پلیس و ساواکیها یورش آوردند. جلوتر از من یک دانشجوئی میدوید که دیدم «محسن قائم مقام» است. یک سال از ما بالاتر بود. یک یک تومانی از جیبش به زمین افتاد. این یک تومانی برای من خیلی کشش داشت، به اندازهای که خطر دستگیری را پذیرفته و خم شدم آن را برداشتم و یک باتوم از یک پاسبان خوردم، ولی دررفتم. با بچهها تا سر چهارراه پهلوی که نزدیک دانشگاه تهران بود دویدیم تا به یک پارک بزرگ که در نزدیکی بود، رسیدیم. در کنار پارک دکهای بود که ما توی آن پناه گرفتیم. بستنی فروشی بود. یک نفر هم بلیت بختآزمایی میفروخت. هیچکس هم حال نداشت از دستفروش بلیت بخرد. قائم مقام هم که جلوتر از ما میدوید با ما در دکه بود. گفت من دو تومان داشتم که یک تومان آن را گم کردم، اگر داشتم بلیت میخریدم و شاید اینجا شانس با من یار بود. گفتم، ببین من یک تومانی تو را به بهای یک ضربة باتوم من از زمین برداشتم. حالا اگر فکر میکنی شانس میآوریم من هم یک تومان میگذارم و بلیت را بخریم. گفت، باشد ولی نصف بلیت را بده به من. گفتم، نه دیگر، اگر بردیم نصفش را به تو میدهم. گفت تو آنقدر نامردای که نمیدهی. من در گروه زندهیاد فروهر بودم و در آن زمان ایشان در گروهی دیگر از دانشجویان جبهة ملی بودند. شامگاه همان روز ما با دوستان خود در منزل ما جلسة دانشجوئی حزب ملت ایران را داشتیم. افرادی که در این نشست بودند یکی سرور «دکتر منوچهر کیهانی» بود و دیگری همسرش بانو «دکتر هما دارابی» که روانپزشک شد و چند سال پس از پیروزی انقلاب، خودش را آتش زد. پس از جلسه از منزل بیرون آمدیم و من بلیت را نگاه کردم. گفتم، بچهها اگر یک کمی این شمارهها پس و پیش بود من برندة جایزه میشدم. همرزم هما بلیت را گرفت و نگاه کرد و گفت تو بردهای! 30 هزار تومان برده بودم! شب رفتیم نشست دانشجویان جبهه با خود قائم مقام. جلسه که تمام شد قائم مقام یادش نبود که با هم بلیت خریدهایم! گفتم، محسن بلیتمان برده. گفت، پرت و پلا نگو. اگر برده بود تو به من نمیگفتی. سپس گفت پس حتماً 5 تومان بردیم؟ گفتم نه، بیشتر. گفت مطمئن باش اگر بیشتر برده بودیم تو نمیگفتی. جایزة اول 5 تومان بود و دومی 10 تومان. وقتی گفتم 30 هزار تومان بردیم اصلاً پس افتاد! رنگش پرید. گفتم حالا نصف بلیت را بهت میدهم. گفت نه پیش خودت باشد و به هیچکس هم نگو. هر وقت که پولش را گرفتی به من هم بده. منتهی از جلسه که آمدیم به من چسبیده بود که مبادا ماشینی به من بزند و مراقبم بود! فردای آن شب با هم رفتیم به سازمان بخت آزمائی، برنامه هم ضبط کردند. 5 هزار تومان مالیات کم کردند و 25 هزار تومان گرفتیم. 12500 تومان به قائم مقام دادم و مقداری را هم به حزب دادم و مقداری از آن را هم به دیگران کمک کردم. 500 تومان هم برای خودم باقی ماند. چنین رویدادهایی هم بود که زمینهساز میشد تا شناخت دیگری از من به دست آید. آدمی که برای یک تومان خطر میکند و آن را نمیدهد ولی 12500 تومان را میبخشد. این برای من ارزشهایی در نظر دیگران به وجود آورد.
به نظر میآید جو رشد و نمو حضرتعالی بسیار پرتنش بوده است؟
بله، من در چنین جوی بزرگ شدم. بین سال 3 تا 6 دانشجویی من سه بار زندان رفتم، دو ماهه و سه ماهه و تمام مدت هم به فعالیت مشغول بودم. اینها هم به قول خارجیها برای من challenge بود.
سردبیر دانشکدة پزشکی آن زمان سرور «دکتر محمدعلی حفیظی» بود. من را میشناخت، چون در خیابان شاپور مطب داشت و منزل ما نزدیک مطب ایشان بود و مادرم را هم برای بیماری برده بودم نزد ایشان. آخرین باری که من بازداشت و به بند کشیده شدم، در پی برخورد با پزشکان و داستان استقلال سازمان نظام پزشکی بود، با خود دکتر محمدعلی حفیظی که آن موقع شده بود دبیر سازمان نظام پزشکی. شاید درون زندان از همبندهایی بودم که به ایشان کمک کردم و شاید نزدیکترین همکار به ایشان من بودم. من دو دوره پس از پیروزی انقلاب، هنگامی که رییس دانشگاه علوم پزشکی ایران هم بودم، عضو هیأت مدیرة سازمان مرکزی نظام پزشکی بودم که انتخابی بود، یعنی بار دوم در ردة همکارانی مانند دکتر حفیظی و همکارانی مانند «دکتر ملکی» که خیلی از من بالاتر بودند نفر پنجم شدم. بار اول نفر هفتم در میان هفده نفر شده بودم، این برای من افتخاری خیلی بزرگ بود. باید بگویم که پشتیبانی زندهیاد «پروفسور عدل» که با من آشنا شده و تواناییهای من را دیده بودند.در این گزینش چشمگیر بود.
من در پی داستان اعتصاب پزشکان باز به بند کشیده شدم. این را میخواهم بگویم که طیف زندگی من به این صورت بوده است، پر از کوشش و چالش. در سازمان مرکزی نظام پزشکی، سال 58 یا 59 دکتر عباس شیبانی نامزد ریاست بود. تنها کسی که به ایشان رأی نداد من بودم. همه هم میدانستند و همین برای ایشان خیلی دشوار بود زیرا در دانشکده همواره با یکدیگر کوشش مینمودیم. در دور دوم شیبانی را انتخاب نکردیم چون به ما فشار میآوردند که باید ایشان رئیس بشود، و ما میگفتیم زیر بار فشار نمیرویم. در آن زمان همکارانی مانند «دکتر محمدعلی ملکی» وزیر بهداری در دولت دکتر مصدق، روانشاد «دکتر کاظم سامی» در هیأت مدیرة نظام پزشکی بودند. اینها از بزرگان نظام پزشکی بودند و جوانترین آنها من بودم. شاید من کم سن و سالترین عضو هیأت مدیرة نظام پزشکی بودم.
در مورد دکتر حفیظی نکتۀ خاصی مد نظر دارید؟
دکتر حفیظی پزشکی مردمی بودند که در زمان طبابت شلوغترین مطبها را داشتند و از هر بیمار اگر توان پرداخت داشت دو تومان ویزیت میگرفتند. چندین دوره سردبیر دانشکدة پزشکی دانشگاه تهران و دبیر سازمان نظام پزشکی اولیه بود و هر کاری «دکتر منوچهر اقبال» میکرد به دست ایشان بود. تا هنگام بازداشت شبانهروز به کارهای نظام پزشکی رسیدگی میکرد. در درازای زندگیم از این گونه برخوردها زیاد بود که به ساخته و بالنده شدن من کمک کرد. من هنگامی که پس از 8 سال تحصیل برای تخصص از آمریکا برگشتم در فرودگاه مهرآباد دستگیر شدم. به جرم فعالیتهای دانشجویی در واشنگتن. سال 1354 پسردائی مادرم به نام مهندس «همایون جابری انصاری» که وزیر مسکن و شهرسازی بود، به من خیلی علاقهمند بود. از بچگی با یکدیگر تخته نرد بازی میکردیم. سفارش من را به مقام امنیتی معروف به نام «عطارپور» کرد. یادم نمیرود که ایشان با خوشروئی به من گفت با اینکه همایون سفارشت را کرده، اجازه نخواهم داد به دانشگاه بروی. شما خودتان عددی نیستید ولی شما باد میکارید و وابستگان به بیگانه توفان درو میکنند، نمیگذارم پا به دانشگاه بگذاری. حرفهایی میزنید، خودتان که عرضه ندارید، دیگران استفاده میکنند. گفت من خودم بیمار کلیوی هستم. اما اگر نارسایی کلیهام پیشرفت بکند و من را ببرند بیمارستان هزار تختخوابی و آنجا باشم و بروم توی اغما و به امید آنکه تنها امید برای رها شدن از چنگال مرگ این باشد که دکتر بهروز برومند برای درمان به بالین من بیاید، و شما بیایید من را از مرگ نجات بدهید و من بهبود یابم و از بیمارستان بیایم بیرون و باور داشته باشم که اگر شما نمیآمدی من میمردم، باز نخستین حکمی که پس از بازگشت به کار میدادم این بود که شما به گناه آمدن به بیمارستان دانشگاهی دستگیر شوید! بدون توجه به اینکه آمدید دانشگاه تا جان مرا نجات دهید و حاصل کارت هم موفقیتآمیز بوده! آنقدر با آمدن شما به محیط دانشگاه مخالفام که پس از نجات من از مردن هم امیدی به کار در دانشگاه را نداشته باش!
بر مبنای شواهد وضعیت شما در نفرولوژی در آن دورۀ موقعیت علمی ویژهای برا شما پدید آورده بود؟
آنروزها من تنها ایرانی بودم که بورد نفرولوژی داشت، نه تنها در ایران بلکه در سطح خاورمیانه و حتی در سطح آسیا. تنها پزشکی بودم که امتحان فوق تخصص را گذرانیده بودم، زیرا آن زمان (1352) تازه این امتحان ایجاد شده بود. پیش از آن برای شناخت تخصص و فوق تخصص بورد در کار نبود. من در دورة دوم در 1352 در آمریکا امتحان بورد فوق تخصصی را قبول شدم و ساواک این را میدانست. از اینرو ناگزیر هنگامی که دریافتم راه ورود من به دانشگاه بسته است به طرح کارانة روانشاد «دکتر شیخالاسلامزاده» پیوستم. کارمند دولت نبودیم، در برابر کار دستمزد میگرفتیم، تا 60 هزار تومان بر پایة تعرفه دولتی. آن زمان کسانی که هیچ مدرکی نداشتند 200 تومان حقالعلاج میگرفتند، من 25 تومان. از روی علاقه شبانهروز کار میکردم و در ماه پنجاه هزار تومان را به راحتی به دست میآوردم. در شرایط آن زمان مملکت با دست خالی و به تنهائی درمان با دیالیز را راهاندازی کردم. از لولهکشی بخش دیالیز بیمارستان را خودم انجام دادم تا آموزش و تربیت پرستاران این بخش را. با معرفی وزارت بهداری پزشکان عمومی زیر نظر من، 6 ماه آموزش میدیدند و برای گسترش درمان با همودیالیز در شهرستانها آماده میشدند. در شروع کارم بیمارستان بهآور، 119 تخت داشت با تنها یک بیمار بستری، هنگامی که کار من در بیمارستان بهآور تمام شد و به دانشگاه علوم پزشکی ایران رفتم، شمار تختها شده بود 180 تا و همه پر از بیمار. در آن دوران بخش دیالیز آنجا را درست کردم و پیوند کلیه را راه انداختیم. تمام این دستاوردها بدون اینکه کارمند دولت باشم! روانشاد دکتر شیخالاسلامزاده وقتی که دید من کار را بلدام، بودجهای را که آن زمان دست روانشاد «دکتر منصور هاشمی راد» در دانشگاه تهران بود، از مبلغ 4 میلیون تومان به پنج میلیون افزایش داد و با یک حکم برای سرپرستی مرکز دیالیز وزارت بهداری به من سپرد. من رییس مرکز بیماریهای کلیة وزارت بهداری بودم بدون آنکه کارمند وزارت بهداری باشم! در سال 1355. تا یک سال پس از انقلاب همزمان با ریاست دانشگاه علوم پزشکی ایران در آن سمت بودم. سپس«دکتر احد قدس» جانشین من شدند.
حالا میرسیم به دورۀ سرپرستی شما در مرکز دیالیز و پیوند وزارت بهداری؟
در دورانی که سرپرست مرکز دیالیز و پیوند وزارت بهداری بودم گذشته از گسترش برنامة همودیالیز و پیوند از کلیة اهدائی بستگان بیمار با شماری کلیه از مرگ مغزی برای پیوند با همکاری سازمان ملی انتقال خون به ویژه «سرور دکتر فریدون علاء» و «سرور دکتر بهروز نیکبین»، بدون اینکه پولی بدهیم کلیه را از خارج وارد میکردیم. کلیهای که در کشور آمریکا از یک مورد مرگ مغزی بود و به کار بیماران خودشان نمیخورد، به اروپا و سپس تهران آمد و ما بیش از 70 ساعت پس از خارج شدن کلیه از بدن به گیرنده پیوند زدیم. گیرنده پانزده سال با آن کلیه زندگی کرد.
لطفاً اندکی در مورد سازمان ملی پزشکان ایران بفرمایید؟
همزمان با روزهای انقلاب، من سرپرست سازمان پزشکان حزب ملت ایران بودم. با شماری از پزشکان حزبی و وابستگان جبهة ملی ایران «سازمان ملی پزشکان» را پایهگذاری کردیم که در خدمت زخمیهای انقلابی بود که برای آنکه شناخته نشوند نمیخواستند به بیمارستانهای شهر بروند. درمانگاههایی در منزلهای خود درست کرده بودیم. گذشته از کارهای پزشکی در همة زمینهها سخت برای پیروزی انقلاب در تلاش بودیم.
عکسی از شما در دنیای مجازی هست که در آن زیرپیراهنی خونی در دست دارید؟ لطفاً در این باره توضیح بفرمایید؟
روز پنجم دیماه 1357در بیمارستان بهآور بودم، دیدم سروران «دکتر مسلم بهادری» و «دکتر فرخ سعیدی» که در آن زمان از معاونین وزارت علوم بودند، یک زخمی از وزارت علوم آوردند. گفتند «کامران نجاتاللهی»، از کسانی که در وزارت علوم بست نشسته بودند تیر خورده است. بیدرنگ روشن شد که زندهیاد کامران نجاتاللهی دیگر زنده نیست. به بهانة آنکه باید ایشان را به اتاق عمل مجهزتری ببریم، پیکر بیجان او را به بیمارستان فیروزگر بردیم. بامداد روز ششم دی با هماهنگی سرور داریوش فروهر، پیکر کامران را با آمبولانس از بیمارستان فیروزگر به بیمارستان هزارتختخوابی بردیم. پزشکان و مردم که از پیش میدانستند، به راهپیمائی در خیابانهای بیمارستان هزار تختخوابی پرداختند و پیکر کامران را از آمبولانس بیرون آورده و روی دوش خود گردانیدند. من که از روز پیش زیرپیراهنی خونین استاد نجاتاللهی را برداشته بودم و آن را زیر پیراهن خود پنهان داشتم هنگامی که رسیدیم برابر درب بیمارستان، زیرپیراهن استاد نجاتالهی را درآوردم و روی چوبی آویزان کردم و به راهپیمایان نشان دادم. جمعیت یک صدا فریاد برآوردند که «این سند جنایت پهلوی است». این نخستین باری بود که این شعار به بانگ بلند سر داده شد که در فیلم «سقوط 57» هم به خوبی نشان داده شد. در همان روز دکتر محمد ملکی که پس از انقلاب رئیس دانشگاه تهران شد به بانگ بلند گفت: «ای شاه، من امروز تو را از سلطنت خلع میکنم!» این روزها انقلاب در اوج خود بود و این رویداد زمینهساز پیروزی انقلاب شد.
و حالا میرسیم به شما در موضع پزشک انقلابی؟
پیش از انقلاب مرکز پزشکی شاهنشاهی را دکتر «عبدالحسین سمیعی» پایهگذاری کرد. پس از روی کار آمدن دولت موقت میخواستند مرکز پزشکی شاهنشاهی را ببندند چون نمیخواستند دانشکدة پزشکی لوکس داشته باشند. وزیر بهداری وقت گفته بود ما پزشکانی میخواهیم که یک گوشی داشته باشند و به دهات بروند. تندروها میخواستند آن دانشگاه را ببندند. دانشجویان دانشگاه به دست و پا افتادند، تنها گزینهای که پیدا کردند که هم تحصیلات امروزی داشته باشد و هم آشنا با پزشکی مدرن و هم برای کاربدستان انقلاب پذیرفتنی باشد، من بودم. آن زمان من یکی از انقلابیترین پزشکان میهن بودم. آن هنگام مانند زمان کنونی نبود که پزشکان زیادی شناخته شده باشند. بی برو برگرد اگر میخواستند یک نفر را برای دانش روز معرفی کنند، نام من را به میان میآوردند. دانشجویان و استادان انقلابی مرکز مرا انتخاب کردند که رئیس انتخابی مرکز بشوم و انجمن اسلامی این گزینش را تصویب کرد. یک ماه پس از پیروزی انقلاب به مرکز پزشکی شاهنشاهی رفتم. یکی از دستاوردهای من این بود که نگذاشتم این نهاد ارزندة آموزشی بسته شود. کتابخانة مرکز پزشکی بزرگترین مرکز در خاورمیانه بود. گروهی میخواستند کتابخانه را ببندند، چرا که از دید آن گروه وابسته به آمریکاییها بود. بودن من نگذاشت که کتابخانه بسته شود و مرکز پزشکی تبدیل به دانشگاه علوم پزشکی ایران شد. در آن روزهای پر از هیجان حتی زیر بار انقلاب فرهنگی هم نرفتم. 9 ماه بود که همة دانشگاهها بسته شده بود، اگر این مرکز پزشکی بسته میشد انترن و رزیدنت برای سال آینده باقی نمیماند و باید بیمارستان بسته میشد چون سیستم بر این اساس بود. ما به کار ادامه دادیم، و با همة فشارها کنارهگیری نکردم تا هنگامی که «دکتر حسن عارفی» به ناچار از من خواست که دیگر به دانشگاه نروم. جانشین من یکی از پزشکان همان دانشگاه شد و دستور بسته شدن دانشگاه را به کار بست.
لطفاً در مورد سمتهای مختلف خویش بفرمایید؟
من چهار دوره در سالهای 1354 تا 1362رئیس انجمن علمی نفرولوژی و از بنیانگذاران انجمن بیماریهای داخلی بودم، منهای دانشگاه ایران که در آنجا استاد و رئیس دانشگاه بودم و هم کار اداره را میکردم و هم در سر کلاس درس آموزش داده و هم در بیمارستان ایرانشهر بیماران را درمان مینمودم. تقریباً در تمام دانشگاههای میهن تدریس کردهام. بیش از همه در اهواز، طوری که همه فکر میکردند من اهوازی هستم. شیراز، مشهد، اصفهان، تبریز، ارومیه، کرمان. هفتهای یک بار به کرمان میرفتم. در سراسر مملکت دیالیز را راهاندازی کردم. به هنگام انقلاب از سخنرانهای ثابت انقلاب بودم و در رادیو تلویزیون، ادارة دارائی، وزارت نفت و بسیاری از بیمارستانها برای برنامة مبارزه و درستی آن سخنرانی مینمودم. گزافه نیست اگر بگویم در روندهای گوناگون، دانش پزشکی، سیاسی و اجتماعی کوشش میکردم. کارهای اجتماعی و آموزشی من همواره ادامه داشته است. چهار بار در زمان شاه به زندان رفتم و سه بار در جمهوری اسلامی. این کلیات داستان زندگی من بود.
در برگشت به دوران گذشته، نسلی را که خود از آن هستید چگونه جمعبندی میکنید؟
نسل ما خیلی متفاوت بود. به گفتة دیگر ما احساس نمیکردیم که در آینده امنیت و اعتبار شغلی نداریم. من میدیدم که اگر به اندازه بکوشم آتیهای مثل «استاد دکتر محمود نجمآبادی» خواهم داشت، پس نگرانی نداشتم.
به یاد دارم در زمان دانشجویی امتحان پزشکی قانونی را به هم زده بودیم. یکی از پزشکانی که برای معرفی دارو به مطب ایشان میرفتم و ویزیتشان میکردم زندهیاد «دکتر محمد طباطبائی زواره» بود. شامگاه روزی که امتحان پزشکی قانونی را به هم زدیم برنامة دیدار در مطب دکتر طباطبائی داشتم. هر بار هنگام دیدار به گفتگوی سیاسی مینشستیم و ایشان با پرداخت ده ریال از من روزنامة دانشجویان جبهه را میخریدند. آن روز چون دیر شده بود پوزش خواستم که نمیتوانم به پرسشهای ایشان پاسخ دهم. پرسیدند چرا امروز عجله داری؟ گفتم امروز امتحان پزشکی قانونی را بهم زدیم، باید بروم و به کارهایم برسم. گفت، من بارها به این «دکتر ادیب» گفتم: آنقدر به بچهها سختگیری نکن. من توی دلم گفتم این مرد چه میگوید؟! مگر کسی میتواند به دکتر ادیب بگوید کاری بکند یا نکند؟ پرسیدم، مگر شما چیزی از پزشکی قانونی میدانید؟ گفت تقریباً یک چیزهایی میدانم. من در ادارة پزشکی قانونی کار میکنم! پرسیدم، میتوانید آنجا را به من نشان بدهید؟ گفتند آری. فردا بیا ادارة پزشکی قانونی کنار کاخ دادگستری! باور نمیکردم ایشان در پزشکی قانونی بتواند به من چیز زیادی نشان بدهد زیرا همواره با من به گونة یک همکار برخورد میکرد. فردای آن روز من به ادارة پزشکی قانونی رفتم. وقتی اسم ایشان را بردم، نگهبان اتاق ریاست را به من نشان دادند. گفتم من با رئیس کاری ندارم، دکتر طباطبائی را میخواهم. نگهبان من را به سمت اتاق رئیس هدایت کرد. وارد اتاق که شدم، با شگفتی دیدم خود دکتر طباطبائی جناب رئیس هستند! ایشان با خوشروئی به من پیشنهاد کرد که یک دورة آموزشی در پزشکی قانونی بگذرانم. گفتند: هرکس به اینجا میآید، از دربار پارتی میآورد تا استخدام شود، میدانم کسانی که با پارتی بازی میخواهند پزشک قانونی بشوند در پی دزدی هستند، میخواهم پزشکی پیدا کنم که چند سال طول بکشد تا دزد شود. یعنی اساس این بود که دزد خواهند شد! من تقریباً 8-7 ماه هر روز به ادارة پزشکی قانونی میرفتم. دستاورد خوب من آشنائی با گرفتاریهای مردم بود. حکم ریاست پزشکی قانونی استان کرمان هم برای من از سوی ادارة پزشکی قانونی و وزارت دادگستری آمده بود، ولی ساواک زیر بار نرفت. نه اینکه بگویند توبه کنم، بلکه میگفتند باید ساواکی شوم، که از آن گذشتم و به دنبال کار آزاد رفتم.
چنین شانسهایی برای جوانان امروزی در کار نیست. جوان دیروزی پس از دانشگاه شانسهایی در اختیارش بود. دیگر آنکه الگوهای ارزندهای را میدید. از زندهیاد «استاد دکتر مهدی آذر»که با نخستوزیر سپهبد «رزمآرا» درگیر شده بود تا «استاد دکتر محمد قریب»، و آن اسطورهها سرمشق زندگیاش میشدند. ما این استادان فرهیختة بزرگ را میدیدیم و یاد میگرفتیم. استادان جوانتر در آن زمان مانند آقای «دکتر خداوردی کیافر» بودند که در این دوران کمیاب هستند. این استادان با استادهای امروزی بسیار متفاوت بودند. حالا هر روز میشنویم که استادان زیر میزی پول میگیرند! هر روز یک نفر دزد از آب درمیآید. هر روز به نوعی یک پزشک را در جامعه بیآبرو میکنند. دیگر پزشک احساس امنیت نمیکند. یا از این کشور میرود و یا به فساد کشیده میشود. در زمان گذشته جو اینچنین نبود. کاربدستان هرازگاهی میگویند وزیر قبلی، رئیس پیشین دزد و کارش خراب بود. در برابر جوانان این راهحل را میگذارند که جز دزدی چارهای نیست.
در کارنامۀ طبابت استاد نامهای مشهور بسیار به چشم میخورد؟
یکی از افتخارات من این است که روانشاد «عبدالحسین زرینکوب»، بانوی غزل ایران «سیمین بهبهانی» و استادهای زمان دانشجوئی خودم مانند «دکتر محمود نجمآبادی»، «دکتر ضیاء شمسا»، «دکتر آرمین» را درمان کردم و باید بگویم به هنگام درمان آنان این احساس را داشتم که افتخار بزرگی به دست آوردهام. آقای دکتر شمسا که آزمایشگاه بیمارستان پارس و دانش را درست کردند، خیلی به من لطف داشتند چون پس از پیوند کلیه، وضعیت همسرشان را من پیگیری میکردم. یک روز به من زنگ زدند. گفتم، بفرمایید استاد؛ گفتند یک بیماری هست که شما توی دفترچة خواهرش درخواست آزمایش نوشتی، میدانستی که دفترچة خودش نیست؟ گفتم بله. ایشان حال و وضعشان خوب نبود و من میخواستم کمک کنم. گفتند تو خیلی بیجا کردی! اگر اوضاع مالی خوبی نداشت، دست در جیب خودت میکردی، چرا از اموال دولت بخشش کردی؟ این آموزشی نیست که امروزه کسی بخواهد درس بدهد! اما این درسی بود که در گذشته میدادند. استاد معتقد بود اگر توان پرداخت بیمار کم باشد توان پزشک که کم نیست و پزشک باید در اینگونه برخوردها خودش پرداخت کند. آن زمان اینگونه پرورش میدادند که نگویید مال دولت است، پس گور پدر دولت. آنها به ما آموختند که دروغ و دشنام بد است. آموختند که دشنام دادن دهان ما را آلوده میکند و دروغ شأن ما را پایین میآورد. حالا ببینید ارزشهای آن استاد چه بود که کار من از نظرشان نادرست محسوب میشد! ما حالا این ارزشها را که نمیبینیم هیچ، طرف میگوید حالا که همه میخورند تو هم بخور! امروزه آموزش به نسل جوان این است که هر کس به فکر خویش باشد. با اندوه امروزه بسیاری نادرستیها دیده میشود که در زمان ما نبود.
پایان دوران کودکی شما مصادف با کودتای 28 مرداد است. جوانی شما میرسد به 1342؛ دورة برومندی و شکلگیری شخصیت شما میرسد به 1357. در جمعبندی مسیری که در زندگی طی کردید چه میفرمایید؟
ممکن بود که نمیتوانستیم پیشبینی کنیم پیامد دگرگونیها، میتواند چندان دلخواه نبوده و نیروی ما بیهوده به کار گرفته شده باشد. درست آن است که من بیتفاوت و تماشاچی نبوده باشم و توان خودرا به کار بسته باشم. نباید دست روی دست بگذاریم و منتظر فرصت و امکان کار سودمند بشویم، باید با امید امکان و فرصت را بسازیم.
ما در نسل شما انسانهایی پاکیزه و شریف میبینیم، اما در عین حال نسلی بسیار خسته؟
دقیقاً. یک خاطره برایتان میگویم. میخواستند من را به علت فعالیت سیاسی مجازات اقتصادی بکنند. مالیات بگیرند، 300 هزار تومان مربوط به سال 1356. خیلی پول بود. شاید کل درآمدم. دکتر شیخالاسلامزاده گفت این تنها آدمی است که برای من کار میکند. من میدانم درون دفترش عکس دکتر مصدق است ولی اگر شما، ایشان را ببرید کار من تعطیل میشود. یعنی حداقل شخصی مثل شیخالاسلامزاده وزیر بود که میدانست کارش نباید تعطیل شود. این کارش هم به نفع مردم بود. امروزه تا مشخص شود من مخالف کارهای نادرست هستم هیچکس دیگر نمیتواند از من جانبداری کند و بیدرنگ کنار گذاشته میشوم. ما فکر میکردیم دیگر بالاتر از سیاهی رنگی نیست. به این دلیل که تجربهاش را نداشتیم سخنانی را که شنیدیم باور کردیم. همة کسانی که بعداً آزادی را محدود کردند، مانند ما فریاد میزنند که ما آزادی میخواهیم. رویدادها به گونهای پیش رفت که برای نسلی که سخت علاقهمند به بهبود بیشتر بود، راهی برای پیشبینی کردن وجود نداشت. ما به قدرت خودمان هم مینازیدیم و به آن متکی بودیم. فکر میکردیم چو فردا شود فکر فردا کنیم و میتوانیم جلو خرابی کار را بگیریم. همین هم شد که به رویای خود نرسیدیم و اشتباه کردیم. این روندی بود که باید طی میشد. شاید نسلهای آینده از فرجام کار ما درس بگیرند. اساس این بود که ما در حد توانمان تلاش کنیم.
روزی که دکتر شیخالاسلامزاده را گرفتند، گویا شما ایشان را تحویل دادید. خاطرهای از آن روز دارید؟
روز 22 بهمن من در بیمارستان بهآور نشسته بودم. دو تن از دستیاران بیمارستان فیروزگر که یکی از آنها «دکتر موحدی» بود آمدند و گفتند: «آقای دکتر، اسیر داریم!» گفتم، «اسیر کیست؟» گویا زندانیها فرار کرده بودند و آنها را در حال فرار گرفته بودند. شیخالاسلامزاده رنگ رویش پریده بود. گفتم اسیر را بگذارید نزد من و بیرون بمانید. به وزیری که در زمان وزارتش خدمتهای زیادی نموده بود، گفتم، هرکاری بخواهی برایت میکنم. گفت: من را فقط به برادر «ابراهیم یزدی» برسان و یا به «دکتر محمد مولوی». با همان ماشینی که ایشان را آورده بودند آمدیم بیمارستان پارس. من آمدم طبقة دوم بیمارستان، اتاق عمل. روانشاد دکتر محمد مولوی تا من را دید گفت: رفیع اینجاست، میفهمد برای چه آمدهای. من به دکتر اسماعیل یزدی میگویم با تو همراهی کند. اسماعیل به برادرش ابراهیم زنگ زد. دکتر ابراهیم یزدی گفت: «بیاوریدش کمیتة امام تحویل بدهید». من بازگشتم و گفتم، «شجاع، اگر تحویلت بدهیم دیگر از دست من خارج است. میخواهی تو را به خانهات ببرم؟» گفت، «نه. امنیت ندارد.» گفتم، «میخواهی به منزل من بیا، یا پیش منصوریان برو یا در را باز کن و برو هرجا که میخواهی».با اینکه برایم خیلی سخت بود. قبول نکرد. به خیابان ایران رفتیم، به منزل پدر خانم آقای دکتر یزدی؛ سپس گفتند اسیر را بیاورید کمیتة امام در مدرسة علوی تحویل بدهید. رفتیم اما بعد هیچوقت تنهایشان نگذاشتیم. اگر شهادتهای درست ما نبود، ممکن بود تیرباران شود. ایشان را به خواست خودشان تحویل دادیم، دیدم «صادق قطبزاده» با «دکتر بهشتی» ایستادهاند. «صادق» قیافهای گرفته بود که انگار من را نمیشناسد. در صورتی که من با ایشان و «بنیصدر» در خارج از ایران بر ضد شاه همکاری نزدیک داشتیم. گفتم، «صادق، من را نشناختی؟» بهشتی گفت: «جناب آقای دکتر بهروز برومند، کیست که شما را نشناسد؟! آقای قطبزاده الان به صلاحشان نیست شما را به یاد بیاورند!»
نوعی تلخی گزنده پشت این حرفها هست. اما به نظر میآید بعد از گذشت اینهمه سال هنوز هم شناخت و اشراف لازم نسبت به آنچه گذشت وجود ندارد؟
در سطح جامعه ممکن است وجود نداشته باشد. من پس از ریاست دانشگاه علوم پزشکی، دیگر هرگز در استخدام دولت نبودم. هر کاری کردم به صورت افتخاری بوده. تازه در زمان ریاست از دانشگاه حقوق هم نگرفتم. در تمام نهادهای آموزشی هم داوطلبانه رفتم. از زندان که درآمدم رفتم بیمارستان شریعتی بخش نفرولوژی را راهاندازی کردم، تا موقعی که گفتند مفت هم نمیارزد، اجازه ندارد بیاید. یک عده معتقداند بگذار خراب شود تا انقلاب شود. من این دید را ندارم. میگویم باید به مردم کمک شود و از هر طریقی که بتوانم در این سیستم سعی میکنم آزار سیستم کمتر شود.
شما به اصلاحات اعتقاد دارید؟
من نسخه برای همة افراد در هر شرایط یکسان نمینویسم. اگر بگویم در کویر پالتو بپوش، از گرما میمیرید و اگر بگویم توی قطب مثل کویر راه برو، از سرما میمیرید. بنابراین باید دید شرایط زمان چه میخواهد! گاهی ممکن است در شرایطی ناگزیر از انقلاب باشیم، در شرایطی دیگر باید روشی ملایم و درست را در پیش بگیریم. من میگویم آقا این داستان هشت لیوان آب روزانه خوردن مزخرف است، این نیست که همه یک اندازه آب نیاز داشته باشند. این روش که میگوید طرف اصلاحطلب است یا انقلابی، مانند همین روش آبدرمانی است. شما باید این دید را داشته باشید که بر اساس شرایط و نیاز تصمیم بگیرید.
در این میان دورنمای کلی چیست؟
دورنمای کلی و فراگیر این است که من با یک دزد در هیچ برنامهای همکاری نمیکنم. حاضر نمیشوم مثلاً بگویند تو میتوانی حکومت پادشاهی را به دست مجاهدین از بین ببری، من این کاررا نمیکنم! میآیم از چاله دربیایم، میافتم توی چاه. این تجربه را آموختم. این نیست که من به چه کسی اعتقاد دارم. من میگویم به جایی رسیدیم که نگویم به هر صورت بالاتر از سیاهی رنگی نیست، بنابراین بگذار هرچه میخواهد بشود. پس از این باید راهم روشن شود و بدانم کسی که با من میآید، فردا تبدیل به آدم به مراتب بدتری نمیشود. بر اساس تجربیات نمیگویم که من این روش کلی را در پیش میگیرم. دگرگونی و پیشرفت هم در کار است.
پزشکی به کدام سمت میرود؟
در گذشته ما زمانی که دکتر میشدیم، خیلی آسوده بود. پس از دستیاری دورة آموزش که به پایان میرسید دیگر استاد میشدیم و این تا ابد برایمان میماند. امروزه تکنولوژی به جایی رسیده که من در شرایطی که امتحان سختی را گذرانیدم و Board Certificate شدم و میزان دانشم زیاد به شمار میآمد، اگر منحصر به فرد هم بودم، در صورتی که میزان دانش من در همان اندازة پیشین باقی میماند، اکنون دیگر ناآگاه به شمار میآیم. پیشرفت علم و تکنولوژی و اینترنت باعث شده که هر روز یافتة تازهای داریم و آگاهی روز گذشته قدیمی میشود. من در 1352در آمریکا در دانشگاه جرج واشنگتن شهر واشنگتن دی سی داشتم پژوهشی میکردم دربارة پیوند کلیه. اگر رفرانسی را میخواستم 2 ماه طول میکشید تا به دستم برسد. الان من در اینترنت منزل خودم دنبال هر مجله میروم و در عرض دو ثانیه به آن دسترسی خواهم داشت. میدانید چه تحولی ایجاد شده است؟ بورد تخصصی امثال من مادامالعمر اعتبار دارد. اما دیگر به کسی بورد مادامالعمر نمیدهند. اکنون دیگر اعتبار بوردها دارد 5 ساله میشود. من خودم هنوز بورد دائمی دارم. البته در 1360 داوطلبانه رفتم آمریکا و دوباره امتحان دادم در شرایطی که گفتند اگر رد شوی اعلام میکنیم متخصص نیستی! خوشبختانه قبول شدم. در زمان شادروان دکتر آذر کتابی را که ایشان میخواندند تا 20 سال دیگر تعییر نمینمود. امروزه من دیگر کتاب نمیخوانم، مجله میخوانم که آن هم سال بعد قدیمی شده و عوض میشود. من خوشنودام که دوران من دارد به سر میرسد، وگرنه مگر میشود ادامه داد؟! دیگر نمیشود با تجربیات گذشته ادامه داد؛ باید هر روز خواند تا از قافله عقب نماند. ما باید بتوانیم کار کنیم و با دانش نوین پیش برویم. علم، رشد و پیشرفت چشمگیریی کرده است. اگر 50 سال پیش به مقام استادی میرسیدید، قطعاً تا 30 سال پس از آن هنوز استاد بودید. چون چیز تازهای کشف نمیشد و به وجود نمیآمد. امروزه پیشرفت به سرعت برق اتفاق میافتد. به تندی آگاهیهای ما دگرگون میگردد. به راه رفتن بسنده نکنیم، باید دوید.
استاد آیندة نسل کنونی را چگونه میبینند؟
آدم نگران میشود. ما این نگرانی را برای آیندة مملکت داریم که راههای پیشرفت افراد بر اساس بالا بردن توان خودشان نیست، بر اساس امکانات موجود میباشد. از آن نگران کنندهتر آن است که به جای زیاد نمودن دانش و ورزیدگی در پی یافتن ارتباط و پشتیبان برای پیشرفت هستند.
شما به آینده امید دارید؟
صددرصد. اگر امید نداشتم که در ایران زندگی نمیکردم. با شما هم حرف نمیزدم. من معتقدام اگر امید نداشته باشم درجا خواهم زد. من به هر صورت مسیر را رو به جلو میبینم. مسیر خواه ناخواه و ناخودآگاه رو به جلوست. ما به هر حال به سوی پیشرفتایم.
شما در مجلات پزشکی متعددی در سطح بینالمللی حضور فعال دارید؟
من از 1974 تا 2000 عضو هیأت تحریریة مجلة «نفرون» بودم. گذشته از آن مجلههای گوناگون پزشکی در داخل کشور. مجلة انجمن نفرولوژی، انجمن پیوند اعضاء و ژنتیک در هزارة سوم،. برای کشورم افتخاری است که از 2012 میلادی به عنوان Associate editor مجلة Transplantation که مجلهای بینالمللی است برگزیده شدم. آخرین دستاورد من عضویت در هیأت تحریریةExperimental &Clinical Transplantation است. یک پزشک باید حداقل quality لازم را داشته باشد که بتواند ادیتور این مجله بشود. باید کارهای پزشکی انجام داده باشد، مقاله نوشته باشد. نخست Regional Associate Editor بودم برای خاورمیانه و شمال آفریقا و اکنون در سطح بینالمللی چنین سمتی دارم. هر مقالهای بخواهد چاپ شود، من باید بخوانم و بررسی کنم و بپذیرم یا رد نمایم.
من در ایران با 5 مجله همکاری دارم و در خارج از کشور 3 مجله که کلی وقت من را میگیرند؛ اگر بتوانم از این کار فرار کنم خیلی خوب خواهد شد تا بتوانم به بیماران و کارهای پژوهشیام برسم.
ضمیمۀ مصاحبه:
استاد برومند معایب و محاسن نظام خدمات پزشکی در ایران را چگونه ارزیابی میفرمایند؟
پاسخ این پرسش آسان نیست و نیاز به بحث مفصل دارد. نظام خدمات پزشکی جنبههای بسیار دارد و هر نمای آن داوری خود را میخواهد، نه بیعیب است و نه همه حُسن، به ویژه آموزش، پیشگیری، درمان، پرداخت هزینه و… . به هر روی نظام خدمات پزشکی جزئی از دیگر خدمات کلی است. پزشکی را نمیتوان جدا از دادگستری، آموزش و پرورش، ورزش، اقتصاد، کشاورزی، صنعت و غیره بررسی نمود. هیچیک از این نهادها نیز تنها حسن یا عیب ندارد و در جمع نمایانگر کل روند همۀ خدمتها در ایران میباشد. پزشکی را جدای از دیگر نهادها نمیتوان بررسی نمود.
گویا اخیراً در مورد لزوم شرکت در انتخابات موضعگیری و خود به این امر اقدام کردهاند. آیا این رویکرد چرخشی در مواضع سیاسی – اجتماعی حضرت استاد محسوب میشود، یا ایشان آن را نقطهای تکاملی در کلیت حیات سیاسی اجتماعی خود قلمداد میکنند؟
من گفتم که در سی و چند سال گذشته جز نخستین بار در انتخابات شرکت ننموده بودم. در اینباره به هیچ روی برداشتهای من پیرامون رویداد ها تفاوتی ننموده. واکنش من باید بر پایۀ نیاز مردم باشد. از دید من هرکسی انتخاب میشد در گذشته، زیاد تفاوتی نداشت تا احمدینژاد آمد و مردم بسیار آسیب دیدند. در دورۀ گذشته هم به سرور (سرور را جایگزین واژۀ مغولی آقا باید نمود) روحانی رأی ندادم؛ در دورۀ آخر دیدم با همۀ کاستیها روحانی از احمدینژاد بهتر بود. پس تفاوت مینمود که چه کسی انتخاب شود. نگرانی من از آمدن رئیسی آن بود که مردم بیش از زمان احمدینژاد تاوان بپردازند. برداشت من آن بود که مردم تحریم انتخابات را نخواهند پذیرفت، از این رو بر آن شدم که با همۀ کاستیها این بار با دیگران بکوشیم که رئیسیها رییس جمهور نشوند. گفتم ایدهآل مصدق بود که در این زمان نداریم پس به کسی رأی دهیم که با آموزشها و ایدههای پیشوای درگذشتۀ ملت ایران زندهیاد و نام دکتر محمد مصدق آشناتر باشد. یادمان باشد هنگامی که “تر” را به کار میبریم نسبی است. زندهیاد دکتر مهدی آذر با اندیشههای مصدق بیش از من آشنائی داشت و من بیش از دکتر حسن روحانی با اندیشههای مصدق آشنا هستم. روحانی نیز بیشتر از آقای قالیباف با اندیشههای مصدق آشنا بود؛ بنابراین من با پذیرش این آشنائی نسبی بیشتر سرور روحانی را برگزیدم. نمیگویم کارم همهسویه درست بود، هر دارویی خاصیت دارد عارضۀ ناخواسته هم دارد، به هر روی نتوانستم بیتفاوت بمانم. اگر نمیخواستم این بار هم با مردم باشم باید میگذاشتم و میرفتم. چرخشی نداشتم، پیشرفت به جلو داشتم.
حضرت استاد اخیراً و در ادامۀ فعالیتهای خیریۀ خویش زمین و خانۀ پدری را به رایگان برای ساختن درمانگاه بخشیده و با صرف هزینهای گزاف برای کودکان منطقهای محروم مدرسه ساختهاند. اینگونه فعالیتهای انسانی در شاکلۀ فکری استاد برومند چگونه تبیین و تعریف میشوند؟
در بارۀ دادن خانۀ مادر و پدرم در شهر شاهی به دانشگاه مازندران برای درمانگاه و ساخت دو دبستان شش کلاسه در زاهدان (روستای جهانتیغ و روستای دهمرده شهر هیرمند زابل)؛ نیاز مردم و ناتوانی دولت در برآورد نیاز مردم، من را برآن داشت که آنچه را نخواهم توانست با خود به دنیای دیگر ببرم بدهم کسانی که نیاز دارند نه به گونۀ گداپروری که برای پرورش انسانهای توانمند از میان مردمی که دست آنان تنگ است. خوشبختانه هر چهار فرزند من نیازی به من ندارند و در این رهگذر با من همراه شدند.
مدتهاست که اینجا و آنجا از استاد برومند نه فقط به عنوان پزشکی مبرز و استادی گرانمایه در حیطۀ پزشکی، بلکه به عنوان چهرهای ملی نام در میان است؟ خود حضرت استاد از خویشتن خویش چگونه برداشتی دارند؟
برداشت من از خودم آن است که یک انسان ایرانی هستم که میکوشم آموزش، پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را به کار بندم. دشمن و دروغ و خشکسالی را از کشورم بهدور دارم. شاید آنچه در شمارۀ خرداد فصلنامۀ بخارا دربارۀ من آمده بهتر نشان دهندۀ درون من باشد.
Interview with Dr. Behruz Borumand
Abstract
Dr. Borumand is one of the greatest contemporary physicians in Iran. He is called the Father of Nephrology. He is the first who received the board of nephrology in Asia. Dr. Borumand has already been the director of Iran’s Society of Nephrology. He is one of the founders and the first president of the University of Medical Sciences, Iran. He has had a leading role in establishing kidney transplant in the 70s in Iran and has continued the path with strength and perseverance. Dr. Borumand has done his higher education at Tehran University as well as Georgetown University in America. He has taught in many universities as a professor and has trained many students. The Father of Nephrology has also participated actively for over half a century in political struggles for liberty. He has been arrested and sentenced to imprisonment 5 times. In the year 2015, he won the international award of nephrology, and he is the first doctor who has earned this honor.
In this interview, Dr. Borumand says:
One of my honors is that I have healed the late Abdul Hossein Zarrinkoub; Simin Behbahani, the Lady Lyric of Iran; and my university professors such as Dr. Mahmoud Najmabadi, Dr. Zia Shamsa, and Dr. Armin.
I am pleased that my time has come to an end; otherwise how was it possible to go on?! It is not possible to go on with the past experience. We should work together and move forward with new knowledge.
It is an honor for my country that I have been the Associate Editor of the International Journal of Transplantation since 2012. My latest achievement is that I have joined the editorial board of the Experimental & Clinical Transplantation