گفتگو با عباس مومن، آزاده دفاع مقدس که ساکن محله فرهنگیان است؛نجارِ تکریت ۱۱
دنیا بارها روی ناخوش‌ و سختش را نشان او داده؛ آن‌چنان ناخوش که پس از گذشت سال‌ها، همچنان تلخی‌‌اش زیر زبان او مانده. پای حرف‌های جانباز و آزاده دلاوری نشستیم که زمانی مفقودالاثر به‌حساب می‌آمد و درحال حاضر شهروند محله فرهنگیان است.

شهرآرا آنلاین

خبرنگار: انسیه شهرکی

دنیا بارها روی ناخوش‌ و سختش را نشان او داده؛ آن‌چنان ناخوش که پس از گذشت سال‌ها، همچنان تلخی‌‌اش زیر زبان او مانده. دنیا حتی دور سرش چرخیده، آن زمان که در اتاق شکنجه استخبارات عراق، به‌خاطر داشتن لباس شخصی در زمان اسارت و موی طلایی و چشم‌های بادامی، به‌تصور اینکه خبرنگار ژاپنی است، او را به‌صورت وارونه از پنکه سقفی آویزان می‌کنند و تا حد مرگ شکنجه می‌دهند.

عباس مومن، آزاده و جانباز اردوگاه تکریت۱۱ است که درمیان همه شکنجه‌های جان‌فرسای جسمی‌ و روحی و از دل تاریکی‌های دهشتناک اردوگاه، روزنه‌های امید را با هنر نجاری در وجود خودش زنده نگه می‌داشته.

او که در دوران اسارت و در بین اسرا به عباس نجار شهره بوده، برای هم‌رزمانِ دربندش، عصا و کفش و صندلی می‌ساخته. مومن هنوز از خاطر نبرده که چطور برای اینکه یک هندوانه را بین سی، چهل نفر تقسیم کنند، از آن شربت تهیه کرده و بین خودشان توزیع می‌کردند یا وقتی یک نفر باتوم می‌خورده، بقیه چطور به او مهربانی می‌کردند تا دردش را فراموش کند.

مومن که در پنجاه‌سالگی هنوز، موقعیت مکانی اردوگاه تکریت۱۱ را کاملا در خاطر دارد، چندی پیش ماکت چوبی و سه‌بعدی اردوگاه را تهیه کرد و در غرفه مخصوص آزادگان، در نمایشگاه مشهد دوست‌داشتنی که در دهه فجر امسال برگزار شد، به نمایش گذاشت. اتفاقی که توجه بازدیدکنندگان را به خود جلب کرد.

پای حرف‌های جانباز و آزاده دلاوری نشستیم که زمانی مفقودالاثر به‌حساب می‌آمد و درحال حاضر شهروند محله فرهنگیان است.

خانه‌اش همانند خودش، ساده و بی‌ریاست. دست‌ساخته‌های چوبی‌اش، گوشه‌وکنار خانه کوچکش را زیباتر کرده است؛ خانه‌ای که گاهی پاتوق دوستان آزاده‌اش می‌شود. سر حرف را با این جمله باز می‌کند که برای انجام خدمت سربازی، در سال۶۵ به جبهه می‌رود و به‌عنوان تخریب‌چی خدمت می‌کند تااینکه در دی‌۶۵، پس از نُه‌ ماه حضور در جبهه، در عملیات کربلای۵ اسیر می‌شود؛ «چون من تخریب‌چی بودم، لباس نظامی‌ نپوشیده بودم تا بین بچه‌ها شناخته شوم. ما در منطقه سومار بودیم و ارتفاعات۴۰۲ را گذرانده بودیم. پاسگاه عراقی‌ها و دو اسیر را هم گرفته بودیم. قرار بود فردا صبح، نیروهای پشتیبانی برسند و مسیری را که ما پشت‌سر گذاشته بودیم، پاک‌سازی کنند تا برگردیم اما این اتفاق نیفتاد و ما به محاصره دشمن درآمدیم. از هر طرف تیر شلیک می‌کردند و امکان برگشتن به خط نبود. سنگری در همان حوالی بود که همه آنجا مخفی شدیم. صدای هلی‌کوپتر دشمن بیشتر و بیشتر شد. دشمن می‌خواست سنگر را هدف قرار بدهد که ما به‌ناچار از آن بیرون آمدیم.»

 

قسمت بود زنده بمانم

هیچ‌کس از خودی‌ها از وضعیت عباس مومن و سایر رزمنده‌ها خبردار نمی‌شود؛ نه شهادت و نه اسارتشان. مومن در این‌باره می‌گوید: «پس از دستگیری نمی‌دانستیم چه سرنوشتی در انتظار ماست. سوار بر هلی‌کوپتر به مقصد نامعلومی‌ می‌رفتیم. از همان اول، انگشت روی من گذاشته بودند؛ چون لباسم شخصی بود و چشم‌های بادامی‌ و موی زردم، این ذهنیت را برای آن‌ها ایجاد کرده بود که خبرنگار ژاپنی هستم. مرا یک‌راست به استخبارات بردند و حسابی با انواع شکنجه از من پذیرایی کردند. در اتاقی تاریک، به‌صورت وارونه پاهایم را به پنکه سقفی بستند و پنکه با سرعت زیاد می‌چرخید. هرچه می‌گفتم ژاپنی و جاسوس و خبرنگار نیستم، متوجه نمی‌شدند. شکنجه بعدی این بود که مرا بین دو میز تنیس، پرس کرده و به برق وصلم کردند تا از من حرف دربیاورند؛ شکنجه سختی بود و مرگ را تا نزدیک خودم، حس می‌کردم، اما انگار قسمت بود زنده بمانم و سرانجام هر طور بود، به آن‌ها فهماندم که من ایرانی‌ام.»

 

رحم و مروتی در کار نبود

او سرانجام از زیر شکنجه‌های استخبارات ، با بدنی پر از جراحت، جان سالم به‌ در می‌برد و به اردوگاه تکریت ۱۱ منتقل می‌شود؛ «بچه‌های رزمنده می‌دانستند که در استخبارات چه خبر است؛ به همین خاطر، به‌ محض اینکه به داخل اردوگاه رفتم، برایم صلوات فرستادند و به استقبالم آمدند. بچه‌ها را که دیدم، انگار دنیا را به من داده‌ باشند، دردهایم یادم رفت؛ هرچند بعد از آن، باز هم در اردوگاه شکنجه می‌شدیم؛ به‌خصوص که اسم ما در فهرست صلیب سرخ جهانی نبود و عراقی‌ها هر جور که دلشان می‌خواست، ما را شکنجه می‌دادند؛ به طور مثال ورودی اردوگاه خیلی کوچک و سقف آن پایین بود، ما را با کتک مجبور می‌کردند که مثلا صد نفر آدم به‌ سرعت از این در عبور کنیم که هر وقت رد می‌شدیم، سر بعضی بچه‌ها می‌شکست. از دیگر شکنجه‌هایشان این بود که می‌گفتند دو به‌ دو، مقابل هم بایستیم و به‌ صورت طرف روبه‌رویی سیلی محکمی بزنیم. اگر کسی آرام سیلی می‌زد و رد انگشت‌هایش روی صورت طرف مقابل نمی‌ماند، حتما کتک سختی می‌خورد. هیچ رحم و مروتی در کار نبود.»

«روزهای اول این‌طور گذشت و پس از مدتی، زندان‌بان‌های عراقی سراغمان آمدند و از هرکسی پرسیدند که چه کاری بلد است. من هم گفتم نجاری. بعد از آن، برایم چوب آوردند تا میز و در و جعبه بسازم. برای آن‌ها که میز می‌ساختم، مخفیانه از تکه‌های چوب، برای بچه‎های مجروح خودمان عصا می‌ساختم، حتی تسبیحی درست کردم و اسم ائمه‌اطهار(ع) را روی آن حکاکی کردم یا برای یکی از اسرا که پایش مجروح شده بود و نمی‌توانست راه برود، کفش درست کردم و تمام این کارها را پنهانی انجام دادم. یک صندلی هم برای یکی از اسرایی ساخته بودم که نمی‌توانست برای اجابت مزاج، بنشیند.»

 

در باتوم‌ها دست می‌بردم

او آن‌قدر در کار نجاری، خوب و دقیق خودش را نشان می‌دهد که در مدت زمانی نه‌چندان طولانی، اعتماد بعثی‌ها را به خودش جلب می‌کند. حتی از عراقی‌ها می‌خواهد که باتوم‌های دسته‌چوبی‌شان را برای تعمیر به او بدهند که البته ظاهر ماجرا این بوده؛ «هر وقت با باتوم ما را کتک می‌زدند، به فکر چاره بودم تا راهی پیدا کنم که بچه‌ها کمتر کتک بخورند، بنابراین به‌بهانه رنگ کردن باتوم‌ها، به نگهبان‌ها می‌گفتم باتوم خود را به من بدهند. دورتادور دسته‌ باتوم‌ها، چند شیار بود که جای این شیارها را با تیغ‌اره می‌سابیدم و به عمق دو سانت که می‌رسید، جای آن را بتونه می‌کردم و بعد رویش رنگ مشکی می‌زدم. وقتی نگهبان‌ها می‌خواستند بچه‌ها را بزنند، معمولا بعد از چند ضربه، باتوم از همان جای دسته می‌شکست و بچه‌ها کمتر کتک می‌خوردند. این موضوع را به هیچ‌کس نگفته بودم تا مبادا لوبرود.»

 

نجارِ پزشک

یکی از اسرا به نام رضا توحیدی، سه ترکش‌ در ناحیه کمر و نزدیک نخاع داشته که درد زیادی از این بابت می‌کشیده و داد و فریاد می‌کرده؛ «او به من گفت شما یک ناخن‎گیر داری، لطف کن و با استفاده از آن، ترکش‌ها را از کمرم بیرون بیاور. من چون تخریب‌چی بودم، ناخن‌گیر را برای قطع‌ کردن سیم تله استفاده می‎کردم اما نمی‌توانستم کاری را که او می‌خواهد، انجام دهم؛ چون تجربه طبابت نداشتم. او به من اطمینان خاطر داد که هر اتفاقی برایش بیفتد، حرف و مسئولیتی متوجه من نیست. با ترس و لرز قبول کردم که ترکش‌ها را از کمرش دربیاورم. چند لحظه با خدا خلوت کردم و از او خواستم که خودش کمکم کند. رضا را روی زمین خواباندم. چند نفر دست و پایش را گرفتند. ناخن‌گیر را با ادرار که خاصیت ضدعفونی‌کنندگی دارد، تمیز کردم. از خدا و امام‌حسین(ع) کمک خواستم. هر ترکشی که از بدنش بیرون می‌آوردم‌، رضا از حال می‌رفت و بچه‌ها با توسل به ذکر صلوات، دوباره او را هوشیار می‌کردند. بالاخره ترکش‌ها را یکی‌یکی درآوردم و چون ترکش آخری، نزدیک نخاع بود، بیرون آوردن آن از همه مشکل‌تر بود. با توکل به خدا آن را هم درآوردم و بعد از یک هفته، حال رضا خوب شد.»

اردوگاه تکریت۱۱ در مشهد دوست‌داشتنی

آن همه ماجرا و محدودیت‌ و اعمال فشار بعثی‌ها بر روی اسرای ایرانی، باعث شده است که حالا مومن و سایر اسرا در شرایط فعلی، بهتر از دیگران معنی اقتصاد مقاومتی را درک کنند؛ موضوعی که خودش به آن اشاره کرده و می‌گوید: «در دوران اسارت زمین، تخته سیاه ما بود و از همین طریق، کسانی که ‌سواد نداشتند، خواندن و نوشتن را یاد گرفتند. به‌خاطر محدودیت‌ها بچه‌ها مجبور می‌شدند از فکر و قدرت خلاقیت خود استفاده کنند و چیزهایی اختراع کنند که بدون شک، در زندگی معمولی به فکر آن نمی‌افتادند.»

این آزاده دلاور که در نمایشگاه فجرآفرین امسال، در یکی از غرفه‌های منطقه۱۰ حضور داشت، درباره علت حضورش می‌گوید: «مدتی پیش، جرقه ساخت ماکت چوبی اردوگاه تکریت۱۱ به ذهنم رسید و در کمتر از یک هفته، طرحم را عملی کردم و آن را ساختم. ما آن را در غرفه، برای بازدیدکنندگان نمایش دادیم و ضمن نمایش، خاطراتم از اردوگاه را هم بیان‌کردم.»

بعد از ۶سال، دوباره همدیگر را یافتیم

پس از امید به لطف خدا، دو عامل به عباس مومن در اردوگاه اسرا روحیه می‌بخشیده و او را آرام می‌کرده؛ یکی هنر نجاری و دیگری دورهمی‌های صمیمی‌ که اسرا در اردوگاه برگزار می‌کردند. این دورهمی‌ها امروز نیز تکرار می‌شود، اما به‌گونه‌ای دیگر؛ «بچه‌های تکریت۱۱ با هم خیلی رفیق و از خویشاوندِ نزدیک، به‌هم نزدیک‌تر هستند. ما حدود شش سال است که دوباره هم را پیدا کرده‌ایم و هر کسی در یک جای ایران زندگی می‌کند. هر سال یکی از ما میزبان می‌شود و آن‌هایی که می‌توانند، به شهر او سفر می‌کنند. هر کسی هم، هر پست و منصبی دارد، پشت در خانه میزبان می‌گذارد و با همان حال‌وهوای اردوگاه، به میهمانی و دورهمی‌ خودمانی می‌آید. در این دورهمی‌ها، خاطرات آن روزها را مرور می‌کنیم و بچه‎ها هنوز مرا به اسم عباس نجار صدا می‌زنند.»

بچه‌هایم با نداری من کنار آمدند

صحبت‌هایمان از فضای اردوگاه و اسارت که دور می‌شود، مومن از دوران نوجوانی‌اش یاد می‌کند و دلیل نجار شدنش را توضیح می‌دهد؛ «کلاس اول راهنمایی که بودم، مادرم را از دست دادم. آن روزها سر کار می‌رفتم تا کمک‌خرج خانواده باشم. کنار دست دوست برادرم، نجاری یاد گرفتم و اوایل به اندازه خرج خودم، درآمد داشتم ولی چون هنر را دوست داشتم، در کارم پیشرفت کردم. کم‌کم آن را توسعه دادم و یک مغازه نجاری در آزادشهر راه انداختم. بعد از بازگشت به وطن هم، این کار را ادامه دادم و هرکس سفارشی داشت، انجام می‌دادم. یک سال بعد از آزادی، در سال۷۰ ازدواج کردم و خدا یک دختر و یک پسر به من داده است که تمام دنیای من هستند. پسرم قهرمان کیوکوشین استان است و دخترم هم شاگرد نمونه. خداراشکر که خوب تربیت شده و با نداری‌های پدرشان ساخته‌اند. الان دیگر، کار چوب را برای دل خودم انجام می‌دهم و گاهی کمد و دری برای خانه درست می‌کنم. گاهی هم نقاشی می‌کنم؛ نقاشی رنگ روغن روی سنگ یا پارچه مخمل. نقاشی را در اردوگاه از بچه‌ها یاد گرفتم.»

 

اسمم در فهرست مفقودالاثرها بود

«در اردوگاه ذهنم مشغول خانواده‌ام یعنی برادر و خواهر و پدرم بودم؛ چون از وضعیتم خبر نداشتند و از همان ابتدای اسارت، اسمم در فهرست مفقودالاثرها بود. بعدها که به ایران آمدم، به من گفتند ابتدای اسارت، جنازه‌ای را که صورتش سوخته و اندامش شبیه من بوده، برای شناسایی به برادرها و پدرم، نشان و احتمال داده بودند که جنازه من باشد که البته آن‌ها این موضوع را قبول نکرده بودند.»

او دوست دارد در پایان صحبت‌هایش به مطلبی اشاره کند؛ «آنچه در جامعه امروز برایم رضایت‌بخش است، این است که شهرداری برای خدمات‌رسانی به مردم در زمینه‌های مختلف شهری، تمام تلاش خود را به‌کار می‌گیرد و جزو معدود سازمان‌های دولتی است که صادقانه به مردم خدمت می‌کند.»

کلیــد واژه هــا
آزاده مشهدي
دفاع مقدس
اسارت
جانباز
نجار
منطقه 10

WhatsApp us